به گزارش ایلامیان به نقل از ایلام بان:
مریم چراغیان
نسیم خنک صبحگاهی، نوازشگرِ صورتِ خفتهی شهر بود و خورشید، شعاعِ زرینِ خود را بر بامِ خانهها میپاشید. در این میان، پیرمردی با قامتی خمیده و صورتی پر از چین و چروک، روزِ خود را با عشقی وصفناپذیر آغاز میکرد.
هنوز گرمای خورشید بر پیکرِ زمین ننشسته بود که با گامهایی لرزان، به سویِ من آمد. لبخندی بر لب داشت که از اعماقِ وجودش برمیخاست و مهربانی در نگاهش موج میزد. گویی خورشید، گرمایِ خود را نه تنها بر زمین، بلکه در وجودِ این پیرمرد نیز نثار کرده بود.
با صدایی که از عمقِ وجودش برمیخاست، گفت: “دخترم، تو که عاقلی و اهلِ بصیرت، به نظرت فردا به کی رای بدهیم که دردِ ما را دوا کند؟”
شناسنامه و کارت ملیاش را از جیبِ کهنهی کتِ خود بیرون آورد و با لحنی پُر از افتخار گفت: “نگاه کن دخترم، من از همین حالا آمادهام تا بروم و رای دهم.”
نگاهی به شناسنامهاش انداختم. صفحاتِ آن پر از مهرِ انتخاباتِ سالهای گذشته بود و جایِ خالی برای مهرِ جدیدی باقی نمانده بود. گویی این شناسنامه، حکایتِ یک عمرِ تعهد و دغدغهمندی برای سرنوشتِ این سرزمین بود.
بغض، گلویم را فشرد و چشمانم را از اشکِ ناگفته پر کرد. این پیرمرد، با وجودِ داشتنِ چهار دخترِ دمبخت و یک پسرِ بیکار، با تمامِ وجود به دنبالِ انتخابِ کسی بود که شاید بتواند گوشهای از مشکلاتِ مردم را حل کند.
در آن لحظه، بغضِ من از جنسِ شرمندگی بود. شرمندهیِ این همه امید و شور و اشتیاق در وجودِ این پیرمرد، در حالی که من، به عنوانِ نسلِ جوان، غرق در ناامیدی و تردید بودم.
با صدایی لرزان، به او گفتم: “پدر، من فکر میکنم آقای پزشکیان گزینه خوبی هستند. به نظر میرسد که مردی صادق و صمیمی باشد، مثلِ خودمان.”
لبخندی بر لبانِ پیرمرد نقش بست. گویی نوری در چشمانش روشن شد. با لحنی امیدوار گفت: “انشاءالله که اینطور باشد دخترم. خدا کند بتوانیم کسی را انتخاب کنیم که دلسوزِ مردم باشد و برای این کشور و این مردم کاری کند.”
در آن لحظه، با تمامِ وجودم آرزو کردم که ای کاش میشد ذرهای از امید و ایمانِ این پیرمرد را در وجودِ خودم نیز داشته باشم.
پیرمرد از من خداحافظی کرد و به سویِ منزلش رهسپار شد. من تا مدتها او را نگاه میکردم، گویی در وجودِ او، نوری از امید و عشق به آینده میدیدم.
شاید او سوادِ خواندن و نوشتنِ زیادی نداشت، شاید از نظرِ مادی فقیر بود، اما ثروتی داشت که هیچوقت از بین نمیرفت: ثروتِ ایمان، ثروتِ امید، و ثروتِ عشق به سرزمینش.
امروز، من از این پیرمرد درسِ بزرگی آموختم. آموختم که ناامیدی هیچگاه راهِ حل نیست، و همیشه باید برای آیندهای بهتر تلاش کرد.