مادرانه‌ای به بلندای تاریخ؛ قصه انتظار ٣۶ ساله ی یک مادر

روایت غم انگیز "گل نثار دل پیشه مادر شهید نورمحمد بابایی" بود، در رویداد رسانه ای طنین استان ایلام...

✍️مریم چراغیان

 

روز عاشورا بود که همسرم مرا راهی دسته عزاداری کرد، گفت برو شاید خبری از نورمحمد گرفتی…

 

من رفتم، برگشتم با بی خبری، دیدم همسرم مُهر به پیشانی، روی سجاده و نورمحمد ندیده جان به جان آفرین تسلیم کرده.

 

شاید هم آن لحظه، نورمحمد را دیده که به سجده شُکر افتاده و از شدت ذوق، قلبش از کار ایستاده بود.

 

نورمحمد من ٣١ تیر ١٣۶٧ در مهران مفقودالاثر شد و من از آن روز جوان رعنای ٢١ ساله ام را ندیده ام.

 

نورمحمدی که جانم به جانش بسته بود و جان پدرش هم…

 

چند بار رفتم و به تفحصی ها گفتم تو را به خدا، بخاطر دل این پیرمرد دل شکسته، یکی از این شهدای گمنام تفحص شده را بدهید نشان پدرش بدهم، بلکه دلش آرام شود، اما قبول نکردند و همسرم حیدر، تا زنده بود چشم به راه نورمحمد ماند و تا همان روز که سر به سجده به دیدار خدا رفت، ماند.

 

٣۶ سال است هر روز من هم منتظرم، نگاهم به در است و به آن روزهایی فکر میکنم که خودم هم امدادگر جبهه بودم و به آن رزمنده ای که طلب آب می‌کرد، لب های خشکش را با پنبه تَر کردم و جلوی چشمانم شهید شد.

 

کسی چه می داند آن لحظه های آخر برسر نورمحمد من چه آمده، کسی بالای سرش بوده تا لب های تشنه اش را سیراب کند یا نه؟

 

من بعد از مفقود شدن نورمحمد، بقیه ی ۵ فرزندم را با قرآن مانوس کردم و آنها را حافظ قران بار آوردم.

 

همه شان حالا موفقند، ازدواج کرده اند و اما دلم هنوز پیش همانیست که نیست.

 

نورمحمد عاشق من بود، خانه که می آمد مدام با من شوخی می کرد و به شوخی با من کُشتی می گرفت و آخر سر، دستانم را می بوسید.

 

من ۳۶ سال است که منتظر خبری از پسرم هستم. پسری که در دوران کودکی و نوجوانی اگر یک ساعت دیر به خانه می‌آمد شهر را به هم می‌ریختم تا پیدایش کنم، اما حالا نمی‌دانم کجا باید دنبالش بگردم.

 

هر بار که پیکر شهدای گمنام را به ایلام می‌آورند، در میان آنان دنبال رد و نشانه‌ای از پسرم هستم.

 

کاش تا زنده هستم از او خبری برسد.

 

هر بار که درب خانه به صدا درمی‌آید ضربان قلبم بالا می‌رود و مدام احساس می‌کنم خبری از پسر مفقودالاثرم رسیده.

 

خوش به حال مادرانی که حتی از پسرانشان مشتی استخوان به دستشان می‌رسد. من حتی آن را هم ندارم!

 

پسرم قبری ندارد که بروم بر سرش مزارش مویه کنم…

 

عشق من مانند دریایی است بی‌پایان. هر روز، هر ساعت، هر لحظه به او فکر می‌کنم، به پسرم.

 

هر روز با طلوع آفتاب، امیدم تازه می‌شود. امید به روزی که خبر آمدنش را بشنوم. شاید روزی خبر بیاید که پیکر پاکش را پیدا کرده‌اند و به آغوش خاک وطن سپرده‌اند. من به خدا و وعده‌های او ایمان دارم.

 

شاید او هم به من فکر می‌کند. شاید جایی در آن دنیا، چشم به راه من است و من تا آخرین نفس هایم منتظرش خواهم ماند.

 

+ اینها روایت غم انگیز “گل نثار دل پیشه مادر شهید نورمحمد بابایی” بود، در رویداد رسانه ای طنین استان ایلام…